مصاحبه با فرهاد فخرالدینی
هرمِ گرما میخورد توی صورت در مردادِ داغ. تهران شلوغ بود و ترافیک بود. آدمها عصبی بودند و انگار همه داشتند از جایی فرار میکردند، از کسی میگریختند انگار. یک ساعتی که میرفتی اما، آن قسمتِ شهرنشینِ لواسان را که رد میکردی، بهار میشد یکباره. جاده خلوت بود و آدمها آرام. گیاه بود و درخت بود و سبزه و بادِ خنکی که میخورد توی صورت و روح را جلا میداد. در گوشهی خلوتی یک خانه بود با زن و مردی آرام و عاشق. خانه برای مردی است که سالهای سال است که یکی از ستونهای موسیقی است. طرحِ خانه را خودش داده است. آن خانهی سپیدِ ساده را. درختها را خودش کاشته است…
از والیبال تا موسیقی
پدرم آدمِ بسیار شریف و درستی بود و وردِ زبانش «صداقت». او تمام تلاشاش را انجام میداد تا هم خودش سالم زندگی کند و هم مختصاتِ یک زندگی سالم را برای ما ایجاد کند. به همین خاطر بود که مورد توجه دوستانش بود و خانهی کودکیهای ما همواره محفلی برای تمامی هنرمندان.
کودک که بودم، وقتی شعرهای او را از رادیو باکو میشنیدم، احساس خیلی خوبی پیدا میکردم؛ زمانی هم که او را از دست دادیم، «محمد حسین شهریار» شعری برایش سرود پر از مهر و لطف که در دیوانِ ترکیاش منتشر شد. میتوانم بگویم که پدرم در زندگی همهی ما بسیار تاثیرگذار بود، بهخصوص اینکه همیشه از هنر، شعر، موسیقی و نقاشی حرف میزد. در چنین بستری است که «فخرالدین» – برادر من- عکاس و نقاش بزرگی میشود و من نیز به سمتِ موسیقی میروم. او در عین حال بسیار آزاداندیش بود و ما را در بسیاری از مسایل آرام میگذاشت. من و برادرِ دیگرم –فاروق- در کودکیهایمان والیبال هم بازی میکردیم و پدر هیچ ممانعتی در این خصوص نداشت؛ البته من بعدتر به خاطر اینکه بیشتر به سمتِ موسیقی گرایش پیدا کردم و نگران بودم تا مبادا با بازی کردنِ زیاد والیبال، مفاصل انگشتانم برای نواختن ویولون دچار مشکل شود، والیبال را رها کردم، اما فاروق خودش یکی از بهترین بازیکنان والیبال و مربی تیمهای مختلف از جمله تیم ملی و یک ورزشکار به تمامِ معنا شد. پدر به خواستههای باطنی تمامی ما احترام میگذاشت.
اما موسیقی هم از دورانِ کودکی روی من اثرِ بسیار میکرد و از شنیدنِ آن به هیجان میآمدم. پدرم نیز متوجهی این موضوع بود و به همین خاطر من را تشویق کرد که ویولون بنوازم. ماجرای آنروزها را به صورت تقریبا مفصلی در کتاب «شرح بینهایت» آوردهام. زمانی که من وارد دورهی عالی هنرستان شدم، با عشق خیلی زیاد مطالب را یاد میگرفتم، نه به خاطر آنکه فکر کنم که روزگاری میخواهم موسیقی را به شکلِ جدی ادامه دهم، تنها عشق و علاقه به این ماجرا وجود داشت، بهخصوص اینکه در آن دوران اساتیدِ برجستهای نیز در هنرستان حضور داشتند که از جملهی آنان میتوان به دکتر برکشلی و دکتر ملک اصلانیان اشاره کرد. استاد «روحالله خالقی» نیز رهبر ارکسترمان بود و البته به خاطر تسلطِ من به تعدادی از دروس، به عنوانِ آسیستان در برخی کلاسها حضور داشتم.
دوران هنرستان یکی از باشکوهترین دورانِ زندگی هنری من است که در کنار نواختنِ ساز و آهنگسازی، از رفتارِ آنان چیزهای بسیار آموحتم. میدیدم که این بزرگان تا چه اندازه انسانهای شریف و بزرگی هستند و در فعالیتهای هنریشان، به تنها چیزی که توجه نمیکردند، مسایل مالی بوده است. آنان عمرشان را صرفِ تدریس میکردند.
از تجویدی تا صبا
من تمام کتابهای استاد صبا را پیشِ استاد مهاجر زده بودم و دوست داشتم تا راهِ دیگری را تجربه کنم و به همین خاطر علاقهمند به حضور در کلاسهای استاد «تجویدی» بودم، به ایشان گفتم میخواهم پیش شما ساز بزنم و اولین روزی که خواستم ببینمشان، قرارمان را در تالار فارابی گذاشتند. در آن زمان استادان تجویدی، همایون خرم، احمد مهاجر و پایور نوزاندگان ارکستر کوچکِ «گلها» بودند و استاد صبا به عنوان رهبرِ آن ارکستر فعالیت میکردند؛ من هم برای اینکه آقای تجویدی را ببینم، سر تمرینشان حاضر شدم. یادم میآید استاد صبا مشغولِ رهبری کردنِ ارکستر در قطعهی «گریلی» بودند که خودِ من نیز پیشتر آن را نواخته بودم. آقای تجویدی که ارکستر مایستر هم بودند، آن روز در تمرین نبودند؛ من با ناامیدی از آنجا بیرون آمدم. در حیاطِ تالار استاد تجویدی را دیدم که از من پرسید: «صبا هنوز هست؟ تمرین تمام شد؟» گفتم تمام شد. شروع به دویدن کرد. من گفتم آمدم پیش شما ساز بزنم. دوتایی با هم میدویدیم، گفت فردا بیا هنرستان. همان روزی که برای ثبت نام به هنرستان رفتم، دیدم ۳۰-۴۰ نفر شاگرد ویولون آمده است. رفتم و نشستم که یکباره دیدم آقای صبا با یک عظمتی به همراه آقایان تجویدی، تاجبخش، زرینپنجه و تجویدی وارد کلاس شدند. گفت من ده نفر از شما را خودم درس میدهم و بعد پرسیدند اولین داوطلب چه کسی هست؟ هیچ کس جرات نمیکرد جلو برود. من دیدم اوضاع مناسب نیست و به همین خاطر داوطلب شدم. ایشان تا انگشتان مرا دید، گفت خودم این را درس میدهم. مبهوت به آقای تجویدی نگاه کردم که ایشان اشاره کردند که هیچ نگویم. بعد از پایانِ آزمون، به ایشان گفتم من میخواستم در کلاس شما باشم که گفت: «آرزوی همه این است که سر کلاسهای صبا بنشیند. او استاد من هم هست.»
یک بار در کلاسِ ایشان قطعهای که ساخته بودم از دفترم افتاد، ایشان زودتر از من برگه را برداشتند و نگاهی به آن انداختند و سه بار گفتند خوب است. خب این برای من اتفاقِ بسیار شیرینی بود؛ هرچند ناراحت شدم که چرا ایشان قطعهای بهتر را ندیده است.
از نوازندگی تا رهبری ارکستر
سال دوم دوران عالی بودم که تدریسم در هنرستان شروع شد. آقای دهلوی به من گفتند شما که در مدارس به کودکان آموزش موسیقی میدهید؛ چرا این کار را در همینجا انجام نمیدهید؟ بسیار خوشحال شدم، با خودم گفتم چطور ممکن است در جایی که درس میخوانم تدریس هم کنم؟ درس دادن همواره یکی از مهمترین علاقهمندیهای من بوده است و همیشه عاشق کسانی بودم که خوب درس می دادند. یادم میآید در «دارلفنون» چند دبیر داشتیم که مطالب علمی را به راحتی جزوه میکردند و با خودم فکر میکردم اگر من میخواهم مطلبی در زمینهی موسیقی تعریف کنم، باید مثلِ آنان باشم.
کار نوازندگی را نیز در ارکستر شمارهی ۴ که در ادارهی هنرهای زیبا بود، شروع کردم و بعد به رادیو رفتم. در آن زمان «روحالله خالقی» رهبر ارکستر گلها بود و آفای معروفی هم با ارکستر کار میکرد؛ در عین حال در ارکستر باربد هم فعال بودم. بعدها آقای دهلوی ارکستر رودکی را تشکیل داد که در آن ارکستر نیز به عنوان نوازنده حضور داشتم. در رادیو هم آقای تجویدی گاهی قطعهای را مینوشتند که ما اجرایش میکردیم و بعدتر خودم نیز گاهی قطعاتی را رهبری میکردم؛ به خصوص قطعاتی را که خودم نوشته بودم.
من خیلی زود از نوازندگی به رهبری ارکستر رسیدم. آنزمان تالار رودکی تازه تاسیس شده بود و در آنجا برنامهای داشتیم و اولین قطعهای که من در آنجا رهبری کردم، قطعهی «دلانگیزان» بود. نوازندگی، آهنگسازی و رهبری همزمان ارکستر در زندگی من تاثیر بسیار زیادی داشت و باعث شد تا نگاه ویژهای در رادیو به من بشود و پس از تاسیس ارکستر بزرگ رادیو و تلویزیون نیز من به همراه آقای حنانه، ارکستر را رهبری میکردم که در نهایت به انتخابِ اعضای ارکستر، من به عنوانِ رهبر انتخاب شدم.
از نگارش تا تدریس
من کار نوشتن در موسیقی را از خیلی قبلتر شروع کردم. زمانی که ما تحصیل میکردیم، کتابِ چندانی وجود نداشت و به همین خاطر ما مدام مشغول نوشتن جزوه بودیم. ماجرای دیگری که من را به نوشتن ترغیب کرد، زمانی بود که در دارالفنون تحصیل میکردم و همزمان عضو کتابخانهی ملی بودم. در آنجا یادداشتهایی از کتابِ «روحالله خالقی» میخواندم و چیزهای بسیاری از ایشان یاد گرفتم. میخواستم بدانم سرگذشتِ موسیقی ما چگونه است؟ آقای خالقی کتابهای تئوریکِ بسیاری چون کتاب تئوری موسیقی نظری را نیز به نگارش درآورده بودند و من همان زمان که موسیقی ایرانی میخواندم، به این نکته توجه میکردم که چه ارتباطی میانِ دستگاهها و مقاماتِ ایرانی و این مطالب وجود دارد. خواندنِ آن مطالب بسیار در زندگی من تاثیرگذار هستند.
در زمانِ دانشجوییام، دکتر برکشلی از من خواستند تا تنبور خراسان را به روایتِ فارابی پردهبندی کنم. کار بسیار دشواری بود؛ اما نتیجهاش عالی بود. حالا فکر میکنم نتهای ردیفِ موسیقی ایران مثلِ مردم خود ایران هستند.
آهنگسازی
نتهای موسیقی عین کلماتِ ادبیات است؛ یعنی وقتی شما موضوع و سوژهای نداشته باشید، نمیتوانید دربارهی چیزی صحبت کنید. نتهای موسیقی هم همینطور است و باید معنا و مفهومی داشته باشد. هر نتی صدایی دارد؛ نتها میتواند دنبال هم بیاید و صدایی دهد؛ اما چرا برخی آهنگها به دل مینشیند و برخی نه؛ چون ارتباط منطقی بین آنها نیست و باید بعد از یک نت، نت دیگری بیاید که نیامده است. همانطور که در صحبت کردن مهم است که در باطنِ من چه میگذرد؛ نغمات نیز احساس من را نشان میدهد. اگر آن حس وجود نداشته باشد، موسیقی خلقشده اثرگذار نخواهد بود. منبع این احساس عشق است؛ اما ما گاهی نمیدانیم به کجا وصل هستیم. این یک موهبت الهی است که برخی این حس را دارند و برخی ممکن است نداشته باشند. از طرفِ دیگر ما دانستههای خودمان را به شکلِ دیگر تحویل و درس خودمان را به شکلِ نتهای روی کاغذ پس میدهیم؛ اگرچه این مساله کارِ آسانی نیست که میگویند: «روغنی در شیشه بینی صاف و پاک و بیخته/ غافلی بر سر چه آمد کنجد و بادام را؟»
از شوهر آهو خانم تا سربداران
من موسیقی فیلم «شوهر آهوخانم» را در سال ۴۶ در شرایطی ساختم که خودم تمایلی به ورود به حوزهی موسیقی فیلم نداشتم، اما «آزرم» و یکی از دوستانِ نزدیکم مرا به این کار ترغیب کردند و ساخت موسیقی فیلم، یکی دیگر از بخشهای زندگی موسیقایی من شد، البته پیش از انقلاب از آنجا که هارمونی، فرم و آفرینش و کنترپوان را تدریس میکردم و از طرفی نوزانده بودم و آهنگساز و رهبر ارکستر، موسیقی فیلم چندان برایم جدی نشد تا اینکه «سربداران» را ساختم.
زمانِ ساختِ «سربداران» آقای حسین علیزاده و نجفی (کارگردان) لیستی از آهنگسازان مطرحِ آن زمان که همگیشان انسانهای شریف و از استادان صاحبنام بودند، تهیه کرده بودند که اسم من هم در لیست بود. اما آقای علیزاده گفته بودند که مناسبترینشان آقای فخرالدینی است و شما باید ایشان را راضی کنید. در آن دوران، من روزگارِ سختی میگذراندم. از رادیو کناره گرفته بودم و بهخاطرِ انقلاب فرهنگی دانشگاهها و هنرستان عالی نیز تعطیل شده بود و من بیکار بودم؛ منی که عادت کرده بودم از صبح تا شب کار کنم، بیکار شده بودم و این مساله بسیار آزارم میداد، هر چند همان موقع شروع کردم به نوشتنِ تجزیه و تحلیل ردیف موسیقی ایران.
خلاصه آنکه آقای علیزاده، نجفی و کیهان رهگذر (نویسندهی سریال) به خانهی ما آمدند و پیشنهاد این کار را مطرح کردند، من گفتم فکر نمیکنم شما بتوانید با من راه بیایید؛ من آزرده خاطر هستم و انتظاراتی دارم که شما برآورده نخواهید کرد؛ اما اطمینان دادند که این کار انجام خواهد شد. گفتم یک ارکستر سمفونیک لازم دارم که فراهم کردند و کار شروع شد. انصافا نیز به تعهداتشان خوب عمل کردند، هر چند من آماده تر بودم که کار با سرعت بیشتری انجام شود. بعد از آن نیز موسیقی متن «ابن سینا» را نوشتم و مسیر زندگیام تغییر کرد و به راهِ دیگری افتاد.
از بوعلی سینا تا امام علی
نویسنده و کارگردان سریالِ بوعلی سینا، آقای «کیهان رهگذر» بود که پیشنهادِ ساختِ موسیقی این سریال را به من داد. من شرحِ حال «ابن سینا» را در تاریخ موسیقی خوانده بودم. ایشان یک حکیم و فیلسوف بوده و طبیعتا برای اینکه او را بهتر درک کنم باید به موسیقی خراسان بزرگ توجه و با آن موسیقی انس و الفتی پیدا میکردم و در عینِ حال آداب و سننِ آن زمان را میشناختم. برای نزدیکشدن به اندیشههای او، فکر کردم رباعیتِ کسی مثلِ «بوعلیسینا» میتواند کمک زیادی به من کند؛ او لحن گفتارش در رباعیاتش به اقتضای زمانه فرق میکرد، مثلا گاهی با آن جایگاهِ بزرگِ علمی میگوید: «دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت، یک موی ندانست ولی موی شگافـت» و در جای دیگری با قاطعیت میگوید: «کفر چو منی گزاف و آسان نبود، محکمتر از ایمان من ایمان نبود، در دهر چو من یکی و آن هم کافر، پس در همه دهر یک مسلمان نبود» در ساختِ موسیقی این فیلم، من دنبال چه میگشتم؟ دنبال این میگشتم تا موسیقی مبینِ حالات این شخصیت باشد و آن را از رباعیاتِ خود او میگرفتم. در همان زمان دوتارنواز پیری را در خطهی خراسان دیدم که پیرمردی بود که بسیار با خش ساز میزد و ناخنهایش صفحهی دوتارش را میخراشید و صدای خودش هم خراشیده میشد. خش خش صدا و انگشتانش روی دو تار حکایتی بود. همه فکر میکردند که چرا تا این اندازه مجذوب او شدهام، اما آنچه او مینواخت در ذهنِ من نوای دلانگیزی بود که به خلق بخشی از موسیقی کار انجامید.
اما در سریال «امام علی» از قطعهی «عبدالقادر» بهره گرفتم که خودم آن را کشف کردم و در تیتراژ سریال «امام علی» آمد. این اتفاق اگر در کشورهای دیگر رخ میداد، مسالهی بسیار بزرگی بود؛ اما در ایران نه تنها هیچ اتفاقی نیفتاد که برخی این شک را مطرح کردند که از کجا معلوم این قطعه برای عبدالقادر باشد؟ و کسی از خودش نپرسید: «چرا من باید آهنگی بسازم که به نام کسی دیگری بیاورم؟»
ارکستر موسیقی ملی
زمانی که از من خواستند تا ارکستر موسیقی ملی را تشکیل دهم، اول رضایت نداشتم تا سرانجام به این کار مجابم کردند. آن زمان موضوع را با آقایان تجویدی، فریدون مشیری، محمدرضا شجریان و بیژن ترقی مطرح کردم، همه عاشقانه دوست داشتند که این کار انجام شود؛ سرانجام قرار شد افتتاحیهی باشکوهی برای آن تدارک دیده شود و آن اتفاق باشکوه با صدای آقای شجریان برگزار شد. ایشان بعدها به خاطرِ فعالیتهای شخصیشان و همچنین برخی مسایل، مثلِ ممیزیهایی که روی کارها میشد، از ارکستر موسیقی ملی رفتند و البته دوستی ما همچنان ادامه داشته است و خب راه باز کردیم برای جوانترها که بتوانند کار کنند.
اولین اجرای ما سال ۷۷ بود و در تابستان ۷۸ همان اجرا را در کاخِ چهلستون اصفهان اجرا کردیم و بعد راه باز شد برای برنامههای دیگر و خوانندگان دیگر دعوت کردیم. ارکستر با جدیت تمام کار خود را ادامه داد تا اینکه سال ۸۸ من کنارهگیری کردم.
ارکستر موسیقی ملی ایران در تمام زمینهها تاثیر گذار بود. آهنگسازان خوبی در این ارکستر شکل گرفتند و من به جرات میتوانم بگویم آن ارکستر لابراتواری برای آهنگسازان بود که با شوق میآمدند و آثارشان را با ارکستر اجرا میکردند و متوجه نقاظ قوت و ضعف خودشان میشدند. مردم هم به حمایت از این ارکستر میپرداختند. این ارکستر برای من دوران خاطرهانگیزی بود که در نقاطِ مختلفی از ایران و جهان اجرایش کردیم.
خانه موسیقی
از مدتها قبل از من میخواستند تا این سمت را در خانهی موسیقی داشته باشم، اما من فکر میکردم اگر عضو سادهای باشم، بهتر است تا سرانجام پذیرفتم. برای اینکه یادم میآمد بزرگان ما مثلِ استاد خالقی و دهلوی و تجویدی آرزویشان این بود که یک کانون و خانهی موسیقی داشته باشند و تلاشهایی هم کردند که محقق نشد. (آنان کانون موسیقی را راهاندازی کردند که پا نگرفت). الان این خانه به همت پیشکوستان تشکیل شده است. آن زمان که این خانه تشکیل شد بزرگانی مثلِ تجویدی،همایون خرم، محمدرضا شجریان، کامبیز روشن روان، محمد سریر و چهرههایی از این دست حضور داشتند. برخی از دوستان هم زحمت کشیدند و مدیر عامل و عضو هیات مدیره یا عضو شورای عالی شدند. به همین خاطر من مصلحت نمیدیدم عرصه را خالی کنم. قبولِ این مسوؤلیت به این نیت بود که بتوانم یک اتفاقی را ساماندهی کنم. در این خانه برای امثال ما دیناری سود نبوده است. فقط خواستهایم تا این صنف یک خانهای داشته باشد و مشکلاتمان را حل کنیم. من با این نیت به آنجا رفتم؛ اگر هم نتیجه حاصل نشود نخواهم ماند.