آموزش کشسان!

اول به بانگِ چنگ و نی آرد به دل پیغامِ وی / آن‌گه به یک پیمانه می، با من وفاداری کند
زبان کِنایی و دشواریابِ حافظِ شیراز، به کار امروز ما نمی‌آید و گویا از همزمانیِ با حافظ و نقدِ سنّتِ خود نیز به سر آمده‌ایم و بیش از همهٔ زبان‌ها به زبانِ علمی و دقیق و مفهومی نیازمندیم. موسیقی از پنجرهٔ نگاهی، زبانی بسیار مبهم و پیچیده است که در گوش تابیده می‌شود همچون زبان که از گوش زاییده می‌شود و به زبانِ سر می‌رسد. امّا در موسیقی تنها زبانِ سر نیست که زبان دست و سرپنجه نیز در کار می‌افتد که شکوهی از پیام‌ها را در زمانیِ فشرده فرم می‌بخشد و باز می‌گوید و ساز می‌سُراید و واگوید و واشنود.

ابهام در موسیقی، از جنسِ کنایی و مجاز و ایهام نیست، بلکه کشف‌ شدنی‌ست و البته دیریاب است و شاگردی و تقلید و کسبِ مهارت و دانش و شکیبیدن و دل سپردن می‌طلبد امّا شنونده را با این دشواری‌ها چه کار؟!

شنونده موسیقی، پیام را دریافت می‌کند به اندازهٔ سکوت و شکیبایی‌ ذهنی‌اَش، کشف و یافتنِ پیام را گویی یک-جا و کلّی، حاصل می‌یابد و پیامِ بی زبان حاصل می‌شود.

فیلسوفانِ هنر، موسیقی را زبانِ بی زبانانی خوانده‌اند و «زبانِ سکوت» و «زبانِ گوش». و به قولِ مولانای خودمان
جانِ آتش یافت زو آتش کُشی / جانِ مُرده یافت در خود جُنبشی
خامُشی بحر است و گفتن همچو جوی / بحر می‌جوید تو را، جو را مجوی

موسیقی چنان که از کلماتِ عارفانِ پیش از مولوی نیز بر می‌آید، نمادِ بی‌کرانگی و گوناگونی و رنگارنگی و معنایابی و زندگانی و پویش و رهش است و تغذیه‌ی روح و رَستن از تعلقات و رهایی از دل‌مُردگی. اما چرا آموزگارانِ نوازنده و خوانندهٔ این دیارِ فرهنگی و باستانی، به فکرِ کوتاه کردن مسیرِ تقلیدی افتادند و سپس با وهمی از بی‌نیازی از شاگردی‌کردن، راه‌های نرفته را آسفالت نمودند.

به قولِ نظامی گنجوی:
گهی لعل سفته به پیمانه خورد گهی گوش بر لعل ناسفته کرد.
به بی‌بضاعتیِ خویش، عطفِ عنانی نمی‌کنند و اصرار بر دانشِ اندکِ خود هنوز می‌ورزند؟!

قصهٔ پر غصّهٔ آموزشِ موسیقی چنان که بنده توانم گفت: «کوتاه کردن مسیر رفته» است نه مسیرِ خودنرفته!

به طریقِ مصداقی سخن گفتن‌ و بی‌ابهام نَمودن‌ مرا به ساز سنتور می‌کشاند و آموزش سنتور و پاره‌ای از آکادمی‌های تازه تأسیس یافته و آنلاین و کشسان و طویل‌المعامله؛ دست یازیدن به امر آموزش با در نظر داشتنِ پرورشِ آفرینش و خلاقیّتِ شخصی و درونی اما متأسفانه تهی از پرسش‌گری و پرورشِ تواناییِ پرسشگری می‌باشند.

آدمیزاد در جهانِ مُدرن است که مستقل از هر گونه کنترل بیرونی، نمایشات تکنیکالِ خالی از معانیِِ کشف‌نشدنی را فرو می‌نهد، و بی‌خبری از مفاهیمِ هنری و فرهنگی را با سخن گفتن بیشتر، آشکار نمی‌تماید، سنتِ موسیقیِ ما بیش از همه به نقدِ خویش محتاج است و این درخت که همگی بر آن دلبُرده و به میوه‌های آن آرزومندیم، به آب و دارویِ نقد و شناختن و فهمیدن و فهماندن نیز اشارتی دارد که با «پرسش‌های امروزین» عجین است!

سنّت، مانند بسیاری شؤونِ انسانی، هم درد است و هم درمان و تا از او می‌خواهی بگریزی به همان می‌گریزی.

به تعبیرِ سعدی «هم در تو گریزم ار گریزم» و اما

باز به قول مولانا:
چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاهْ روزی سوی جاه
تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای
خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌ای
چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *